نقل است که روزی شیخ ستار شیرازی به وادی خنگو وارد همی شدی و با جماعت ان دیار انس همی گرفتی
لیک هر روز که از سرا بیرون همی رفتی پایش اندر ریق شدی و گرمابه را لازم
پس انگشت تفکر اندر دماغش همی چپاندی که مگر دلیل چه باشد که وادی ریق اندود بگشتی و بر سر هر کوی و برزن و تپه ای که شدی
ریق فراوان بدیدی و الله اعلم
پس مترصد بگشتی بر کشف الشهود
^^^^^*^^^^^
نیمه شبان که اهل وادی اندر سرا بخسبند
شیخ المریض را همی نظارت بکردی که بر طُرُق و شوارع گذر بکردی و گاها تنبان زه خویشتن بکندی و فی الحال بر جای بریقیدی و فی الفور الفرار بکردی و زین فعلش خنگو را غرق در گوه بداشتی و خدایش لعنت کناد
پس شیخ ستار را فکری اندر مخیله ش بیوفتادی بس کارگشا
پس خروس خوان فردا کلنگ و بیل بر دوش به پشت سرای شیخ برفتی و تا به بوق سگ به حفر چاهی مشغول بگشتی بس عمیق
زان پس گرد چاه عمارتی بساختی و بر چاه سنگ موالی نصب بکردی تا شیخ من بعد زانجا قضای حاجت خویش بکردی و وادی را در ریق غرقه نکردی و خدایش رحمت کناد
^^^^^*^^^^^
زان زمان تا به حال شیخ المریض اندر ان مستراب ریق بفرمودی
چونان که گاها شیخ را شیخ الموالی هم بنامیدند اهل وادی
پس زین فکرت ستار وادی عاری بگشتی زه گند و ریق
^^^^^*^^^^^
نقل است که میرزا تونی کوردستانی
مکتب دار بودی و بر اهل وادی معلمی بکردی
و بر شیخ المریض قرابتی بداشتی و بر وی مراجعت بکردی هر یوم
^^^^^*^^^^^
^^^^^*^^^^^
روزی میرزا بر شیخ وارد همی شدی..لیک شیخنا اندر سرا نبودی
پس به گرد سرای شیخ برفتی و اندر پشت سرا
پایش همی بلغزیدی و اندر ریقگاه شیخ فرو افتادی
چونان که مهر دل و مهره پشتش در هم شکستی و تاب تکان خوردن هیچ نداشتی
پس بنای داد و هوار بگذاشتی و کمک طلب همی کردی و خدایش نیامرزاد
پس شیخ ستار وی را در چاه بیافتی و با شیخ المریض ابوالموالی ؛میرزا را از چاه بیرون بیاوردندی و خدا اولی را رحمت و دومی را لعنت کناد
*!^^!^^^^!^^!*